حسام کوچولوحسام کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 9 روز سن داره

دل نوشته های یک مادر........

لباس های پسرم...

سلام خوشگل  مامان داریم کم کم مقدمات حضور شما رو فراهم میکنم و یک عالم لباسای خوشگل خوشگل برات گرفتیم . الان که دارم این مطلب رو میزارم شما در حالتکون خوردنی . عزیزم الان شما 19w,2d واسه دیدن لباسای خوشگلت به ادامه مطلب برو این لباس رو مامان عزیزم قبل از این که من بخوام نی نی داشته باشم واسم از مکه خرید. این لباس ها رو وقتی منتطر زمینی شدنت بودم مامان جونم از قشم خرید این یکی رو هم وقتی دفعه اول باردار شدم با مامان جونم رفتیم خریدیم همه این کفش و جوراب هارو قبل  این که بیای تو دلم برات گرفته بودم . اینم کادو خاله نسترن . وقتی فهمید شما تو دل من هستید از خوشحالی زیاد برا...
14 آذر 1392

حال و احوالات من

سلام عزیزم میخوام یکم از خودم بگم: اگه از اضطراب دنیا اومدنت و زمینی شدنت فاکتور بگیرم دوران خوبیه. دفعه اول که باردار شدم دو روز درمیون زیر سرم بودم غذا نمیتونستم بخورم و همش حالم بدبود هر روز آمپول ضد تهوع میزدم حتی سه روز بیمارستان واسه تهوع بستری بودم. اما اینبارخدارو شکر  یکبار هم سٌرم نزدم و همش در حال هوس کردنم مثلا هرشب تمرهندی میخورم یا برای   قلیه ماهی میمیرم وقتی میگم میمیرم واقعا میمیرم عاشق میوه های ترشم  پفکم خیلی دوست دارم. غذاهای خونگی و مفید وخیلی دوست دارم اما به هیچ عنوان نمیتونم سوسیس وکالباس بخورم حالم بد میشه در کل خدا رو شکر همه چی خوبه فقط کارای خونه رو زیاد انجام نمیدم و شوش...
4 آذر 1392

سلام به شیر مردم

سلام عزیز دلم,چند روز پیش به اسرار بابایی رفتیم سونو گرافی تا بدونیم نی نی مون پسری یا نازپری بعد دو ساعت انتظار ساعت 9:30 شب رفتیم داخل آقای دکتر گفت: برای تایین جنسیت خیلی زوده اما به اسرا من و بابایی وتلاش های بسیار آقای دکتر,وبعد از خوردن یک گز شیرین که شما رو به حرکت بندازه مشخص شد شما شیر مرد من خواهی شد. و بعد از اون صدای قلب شما برای اولین بار به گوش باباجون رسید اشک توچشم های بابایی حلقه زد واز این که اولین نی نی مون پسر خیلی خوشحال شد. امیدوارم عزیزم وقتی بزرگ شدی با کاراتم همین اندازه بابایی رو خوشحال کنی و جواب زحمتاشو بدی. خلاصه: دیروز بابا جون و مامان جون از هند(مامان بابا من)اومدن و برای شما کل...
2 آذر 1392

دلم گرفته ....

یاد دخترم افتادم دختری که تنها پنج ماه مهمون دل مامانش بود بعدهم رفت برای همیشه ........! دیروز حالم بد شد احساس کردم فشارم بالا پایین شده رفتم درمانگاه تو راه دل دردم بهم اضافه شد و خانم دکتر من رو برای سونو فرستادن تا از سلامتی شما مطمین شیم . منم خیلی سریع خودم رو به سونو رسوندم و رو تخت دراز کشیدم اقا دکتر هم خبر سلامتی و نرمال  بودن شرایط شما رو به من داد از روی کنجکاوی گفتم جنسیت معلوم میشه؟ اقای دکتر هم گفت احتمالا پسر از وقتی که باردار شده بودم هم من هم بابایی میگفتیم شما پسری اما من باور نمیکردم  ته دلم میگفتم دختر اما دیروز به من گفتن 80%شما پسری از دیروز دوباره یاد دخترم زنده شده دلم گرفت...
15 آبان 1392

سونو nt

به نام خالق بهترین ها سلام عشق مامان؛خیلی دوست دارم برات میمیرم اما هنوز که هنوزه خیلی بهت انس نگرفتم اخه هنوز یکم  میترسم بت وابسته شم. بگذریم !!چند روز پیش واسه سونو nt شما رفتم و یک عکس آنتیک از شما گرفتم .مامان جون هرکی عکست رو میبینه کف میکنه!آخه خیلی جیگری!! موقع سونو پاهات جمع بود و جنسیت نا معلوم! و لحظه شماری واسه تایین جنسیت از الان شروع شده موقع سونو 12هفته و4 روزت بود آخر کلام : قربون قد و بالات و اون فیگورای قشنگت  کلا میمیرم برات !                             &n...
12 آبان 1392

اولین ارتباط شما با بابایی

به نام خالق زیبایی سلام جیگرم دلم برات خیلی تنگ شده دوست دارم زودتر تو آغوشم بگیرمت عزیز دلم پنجشنبه رفتیم کلات خونه عمو مصطفی آخه دلم خیلی گرفته بود داشتم خفه میشدم آخه نمیتونم زیاد راه برم برای همین بیشتر تو خونم حالا یا میرم مهمونی یا خونه مامان جونم به هر حال همش خونست دیگه  دلم طبیعت میخاست هوا آزاد میخواست برای همین راهی کلات شدیم خیلی بهمون خوش گذشت شب اونجا خوابیدیم اما چون جامون عوض شده بود من و بابایی خوابمون نمیبرد شما هم که چون تو راه اذیت شده بودی خیلی تکون میخوردی منم به بابایی پیشنهاد دادم که سرش رو بزار رو شکمم شاید متوجه بشه ! وقتی بابا جون سرش رو گذاشت گفت داره تکون میخوره میفهمم !!  ...
20 مهر 1392

اولین دیدار

به نام خالق بهترین ها سلام عزیزم امروز دیدمت ! امروز نوبت سونوگرافی بود.دیشب تا صبح خوابم نبرد و همش خواب میدیدم(زبونم لال) برات یک اتفاقی افتاده!!! خلاصه امروز رفتم سونو هر لحظه که به نوبتم نزدیک میشد  پر از غم میشدم آخه از سونوخاطره بدی داشتم بالاخره نوبتم شد و رفتم روی تخت خوابیدم!!!! آقای دکتر با مهربونی پرسید:بچه چندمته؟ گفتم:دوم بعد باز دوباره پرسید:سزارین بود یا طبیعی؟ منم زدم زیر گریه و گفتم تو شکمم مرد!!!!! بعد با نگرانی پرسیدم :این چی؟سالمه؟ آقای دکتر سریع گفت:بله عزیزم و صدای قلبت رو برام گذاشت!!! اشکام می ریخت باور نمیکردم!مثل صدای پاهای یک لشکر اسب بود! بعد هم مانیتور رو برام چرخوند و گفت:فلش رو...
31 شهريور 1392

فرشته من برام دعا کن

خدایا خداوندا به نام تو خیلی نگرانم فردا اولین روزی که میخام برم سونو میترسم خیلی میترسم اخرین باری که سونو رفتم بدترین لحظه زندگیم بود. میترسم برم رو تخت بخوابم و همه چی خراب شه عزیز دل مامان امیدوارم فردا خیلی خوب باشه ببینمت شیرین ترین صدای زندگیم رو بشنوم ولی هم میترسم هم خیلی نگرانم  مامان جون از اون بالا برام دعا کن تا بلاخره آغوشم پر بشه از عطر تنت     آمین
29 شهريور 1392