حسام کوچولوحسام کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 12 روز سن داره

دل نوشته های یک مادر........

از صورتی به آبی

به نام خالق دانا سلام به گل پسرم کم کم داریم مقدمات حضور شما رو فراهم میکنیم سه سال پیش وقتی میخاستیم بیایم خونمون اتاقی که قراربود به شما اختصاص داده بشه رو صورتی کردیم آخه من همیشه فکر میکردم نینیمون دختر. که البته دختر هم داشتیم اما پیش ما نموند و رفت تو بهشت . و اما اتاق گل پسری که نمیشد صورتی باشه برای همین هم با باباجون رفتیم و کاغذ آبی برای اتاق شما خریدیم. سقف اتاق رو هم بابا جون لکه گیری کرد دستش درد نکنه واقعا سخت بود لوستر اتاق شما رو که بابایی خودش ساخته رو هم وصل کرد البته درست کردنش 3 روز و وصل کردنش 3 ساعت طول کشید که البته همراه با برق گرفتگی باباجون همراه بود. بازم دستت درد...
21 اسفند 1392

این انتظار خیلی سخته .....

به نام خالق خوبی ها سلام گل پسرم دیگه حوصله انتطار و روز شماری ندارم    از آذر 91 دارم روز شماری میکنم واسه به آغوش کشیدنت     ولی دیگه خسته شدم بعضی وقت ها میگم   اگه تاریخ روز ها و هفته ها رو فراموش کنم زودتر میگذره   همش میگم میشه سال دیگه بیاد    روز تولد تو بیاد  روز دیدنت برسه     پسرم  انتظار خیلی سخته اونم واسه اولین دیدار   انقدر که این انتظار سخته کمر درد و بی خوابی شبانه پا دردو ناتوانی هاش سخت نیست   ولی چاره ای نیست باید صبر کنم باید صبور شم چون میخوام مادر شم   دارم میمیرم واسه اون لحظه که ...
10 اسفند 1392

رخ زیبا

به نام خالق زیبایی ها سلام گل پسرم . بالاخره اسباب کشی تموم شد و امشب هم اینترنتم وصل شد. خیلی زودتر از این ها دوست داشتم بیام و عکس خوشگلت رو بزارم. عزیزم 15/11/92 رفتم سونو آنومالی که شکر خدا همه چی نرمال بود.و  وزن تقریبی شما 1120 گرم بود. تقریبا هر ماه میرم بیمارستان آخرین باری که رفتم 22 بهمن بود تکون نمی خوردی خیلی نگران بودم ولی بعد از سونو فهمیدیم که جناب عالی پاهاتون پایین قرار داره برای همین من نمی فهمم که البته وزن شما به 1350 رسیده بود. کم کم میخایم خرید سیسمونی رو آغاز کنیم. جیگرم روز تولد مامانش(29/11) 30 هفتش تموم میشه . وتنها 8 هفته تا تولد میمونه . به امید خدا این 2 ماه هم به خوبی میگذره و لح...
27 بهمن 1392

ضربه های عاشقانه

                                                      به نام خالق خوبی ها سلام به جوجو مامان پسر گلم باور نمیکنی که هر روز و هر ساعت به تقویم نگاه میکنم که شاید زودتر بگذره و بالاخره لحظه بوییدنت برسه .اما باید صبر کرد . عاشق تکوناتم گاهی انقدر محکم تکون میخوری که میگم الان میای بیرون . بعضی وقت ها هم انقدر  تکون میخوری که تمام عضلات شکمم درد میگرن. گاهی اوغاتم...
6 بهمن 1392

یک حال و احوال ساده

                                                   به نام خالق بهترین ها سلام سلام پسر گلم عشق مامان؛شکر خدا هم شما هم من  در سلامت کامل هستیم البته اگه از درد لگن و کمر فاکتور بگیریم. بیش تر از قبل باهات صحبت میکنم همش ازت می خوام وقتی دنیا اومدی شب ها به خوابی و گریه و جیغ تو کارت نباشه تا مامان حسابی حسابی باهات حال کنه و خسته نشه!خیلی دوست دارم اون لحظه بیاد که به...
21 دی 1392

دل نوشته2

  به نام خالق بهترین ها   سلام؛   سلام پسرم ,سلام عشقم.   می خوام از خودم برات بگم تقریبا یک هفته 10 روز پیش آنفولانزای سختی گرفته بودم هنوز خوب نشده  که ویروس جدیدی گرفتم این ویروس همراه تهوع بود .   منم غافل از این ویروس, به هوای تهوع بارداری این حال مرگ رو تحمل میکردم ( آخه یک سال من حاملم و دارم بالا میارم) از اقبالم ناراحت نیستم برات میگم تا وقتی بزرگ شدی بدونی.   تقریبا یک هفته میشه که حرکاتت محکم شده و از رو شکمم معلوم میشه.(قربون حرکتات بشم عزیزم)   از ماه شمردن رسیدم به هفته شماری کی بشه که روز شماری کنم واسه دیدنت.   عزیزم روز های سختی رو گذرو...
29 آذر 1392

دل نوشته

به نام خداوند مهربان سلام جیگرم عزیزم مامان هر هفته مراحل رشد شمارو چک میکنه و کلی ذوق میزنه در ابتدا اندازه یک عدس کوچولو بودی بعد تبدیل به لوبیا وبعداندازه شما تبدیل به یک حبه انگور شد وحالا اندازه انگشت شصت دستم شدی.خدایا عظمتت رو شکر. عزیزم تو خیلی مظلوم هستی اصلا مثل خواهر کوچولوت(که الان فرشته شده)من رو اذیت نمیکنی. عزیزم هنوز نتونستم اون ارتباطی رو که دوست دارم باهات بگیرم شایدم هنوز باورت نکردم شایدم میترسم باورت کنم نمی دونم یک حس عجیبی دارم شایدم چون نصبت به دل بستن یک تجربه تلخ دارم نمیتونم. نمیدونم به هر حال باید کم کم گذشته رو کمرنگ کنم تا بتونم یک محیط شادی رو برای تو فراهم کنم ب...
29 آذر 1392

بدون عنوان

عزیز دل مامانش بعد ار کلی انتظار بلاخره اومد چون باور نمیکردم این همه تست گذاشتم ویا چون هر چی میزاشتم منفی بود خوشحال بودم از این همه خط قرمز پررنگ..... ...
14 آذر 1392

خبر حضورت

فرزندم دلبندم بعد از تمام سختی ها خاطرات تلخ وروزهای انتظار خداوند تورا به من داد تا بدانم هنوزهم مرادوست داردهنوز صدای ناله های همیشگی ام را میشنود. من هر ماه منتظر حضورت بودم با کلی بی بی چک وازمایش ولی متاسفانه خبری از حضور شیرینت نبود. تا این ماه :   حالم خیلی بد بود ویک سری علائم بارداری داشتم ولی هنوزیک هفته مانده بود به تاریخ بزرگترین نشانه حضورت ولی چون من شک کرده بودم باز یک تست دیگه گذاشتم که با یک خط خیلی خیلی کمرنگ روبرو شدم که به شوشو گفتم: این ماه یک خبری هست!!! وبابا هم برای اطمینان بیشتر 4 تا تست دیگه خرید که همان نتیجه را گرفتیم وبرای اطمینان بیشتر به ازمایشگاه رفتیم و بعد از کلی انتظار به ما گفتند ...
14 آذر 1392