اولین ارتباط شما با بابایی
به نام خالق زیبایی
سلام جیگرم دلم برات خیلی تنگ شده دوست دارم زودتر تو آغوشم بگیرمت
عزیز دلم پنجشنبه رفتیم کلات خونه عمو مصطفی آخه دلم خیلی گرفته بود داشتم خفه میشدم آخه نمیتونم
زیاد راه برم برای همین بیشتر تو خونم حالا یا میرم مهمونی یا خونه مامان جونم
به هر حال همش خونست دیگه
دلم طبیعت میخاست هوا آزاد میخواست برای همین راهی کلات شدیم خیلی بهمون خوش گذشت
شب اونجا خوابیدیم اما چون جامون عوض شده بود من و بابایی خوابمون نمیبرد شما هم که چون تو راه اذیت
شده بودی خیلی تکون میخوردی منم به بابایی پیشنهاد دادم که سرش رو بزار رو شکمم شاید متوجه بشه !
وقتی بابا جون سرش رو گذاشت گفت داره تکون میخوره میفهمم !!
اشک تو چشمای بابایی حلقه زد آخه اولین ارتباط بین شما دو تا بود مثل اینکه تازه
الان فهمیده که بابا شده
آخه دیگه بیشتر از پیش مراقب منه .
جمعه هم با عمو مصطفی و خاله سمانه(دوستانم) والبته نی نی کوچولوشون یزدان خان رفتیم یکم گشتیم
وناهار خوردیم و بعد از ظهرم برگشتیم سمت مشهد
خیلی عالی بود همه چی عالی بود جز اینکه خاله سمانه خیلی اذیت شد آخه نمیزاشت من هیچ کاری بکنم
و از اون ورم یزدان همش اذیتش میکرد و خاله سمانه بدون اعتراض و عاشقانه بهش میرسید
یزدان کوچولو الان ٨ ماهشه و اختلاف سنیش باشما احتمالا یک سال و سه ماه میشه امیدوارم در آینده
دوستای خوبی برای هم باشین
خوب جیگرم فعلا خداحافظ تا مطلبی دیگر
٢٠/٧/٩٢