حسام کوچولوحسام کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 26 روز سن داره

دل نوشته های یک مادر........

از دنیا اومدنت تا 11روزگی

1393/2/3 15:16
نویسنده : نفیسه
367 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خداوندبخشنده

سلام پسر قشنگم

 باتو روزها مثل باد میگذره اما خیلی قشنگ و شیرین

 

تا 7 روزگیت بیرون نرفتم الان که فکر میکنم میبینم چطوری طاقت آوردم آخه اگه یک روز بیرون نرم دق

میکنم .

اما باتو شب و روزم رو فراموش کردم  چه برسه به ایام هفته

واما

روز اول رو باهم در بیمارستان گذروندیم .

و از روز دوم تا 10 روزگیت خونه مامان جون بودیم.

 هرروز مهمون ها میومدن که شما  رو ببینن .

روز پنجم هم (بابا,مامان جون,باباجون و عزیز جون)برای ختنه بردنت .

البته شما اذیت نکردی و مثل یک مرد طاقت آوردی و من برای ختنه اصلا اذیت نشدم  البته چون مامانم

کنارم بود  فقط هر بار که گریه میکردی منم دیونه میشدم.

و اما روز ششم شیرت دادم و خوابوندمت رو تخت اومدم ناهار بخورم ,خاله نیلوفر کنارت بود و با یک

حالت شکه گفت:داره خون بالا میاره

من فکر کردم اشتباه میکنه اومدم دیدم ملافت به اندازه یک کف دست پر خونه و از دهنت خون قرمز قرمز

تازه داره میاد دیگه هیچی نفهمیدم تو سر زنان مامانم رو خبر کردم .مامان جون هم داشت نماز میخوند

نمازش رو شکست و به سمت تو اومد و بلندت کرد تو هم آروم داشتی سک سکه میکردی.

به بابا تلفن کردم و با جیغ گفتم:محمد بیا!!!!!!

دیدم تلفن قطع شد !

دوباره گرفتم که بابا گفت: بیایییییین پایییییییین

یک مسافت یک ربع رو بابا به 2دقیقه اومد بود.

نشستیم تو ماشین و من نفهمیدم با اون بخیه ها چه طوری تو مطب پله ها رو میرفتم و میدویدم

تو هم بغل مامان جون آروم بودی

خلاصه که رفتیم پیش دکتر گفت هیچی نیست و مال --------- خودم بوده که زخم شده و شما هم

میخوردی!!!

و روز هفتم که جمعه بود به دعوت مامان جون (به مناسبت تولد باباجون )رفتیم شاندیز خیلی خوش

گذشت واقعا حال داد .

روز دهم هم مامان جون بردنت حمام مثل این که شما خیلی حمام دوست داشتی چون اذیت نکردی

و شب هم برای اولین بار اومدیم خونه خودمون سه تایی باهم خوابیدیم .

و اما روز یازدهم بردیمت حرم تا اذان برات بگن

رفتیم قسمتی از حرم که خطبه عقد میخونن(دارالحجه) اما خلوت بود تنها یک خادم بود که بابا ازش

پرسید اینجا کسی نیست؟

آقا خادم هم گفت باید برین بالا

منم چون حساس بودم که حتما یک انسان خوب تو گوشت اذون بگه

هنوز داشتم از خدا میخواستم که خودش یکی رو بزاره پیشمون که دیدم یک حاج آقا (شیخ) سید وارد

شد با خودم گفتم همینه!!!!

ازش خواستیم تا برات اذون بگه

حاج آقا هم شروع کرد به اذان و اقامه و دعا و آیه در گوش شما گفتن که موقع اذان گفتن وقتی گفت:

محمدا رسول ا...

 

شما یک لبخند خیلی قشنگ زدی. واقعا لحظه قشنگی بود.

 

این هم تمام اتفاقات مهم شما تا به امروز.

 

                                                              2/2/93

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان علی
3 اردیبهشت 93 15:28
سلام..گلم. انشالله که بهتری..حسام جوونم چطوره؟؟ پسر خوشگله.راستی بیا از خاطرات زایمانت بنویس واسمون .از سختی هاش و شیرینی هاش..خوش بحالت که پسرت تو بغلته..منم دعا میکنم این چند روز زودی بگذره و پسرم بدنیا بیاد
نفیسه
پاسخ
سلام عزیزم ایشاا... بزودی تو هم تجربه کنی زایمان رو خیلی خوب بود اصلا سخت نبود منم اذیت نشدم
خاله ناهید
4 اردیبهشت 93 14:40
عزیز دلم انشالا زیر سایه پدر و مادر بزرگ بشه بازم بیا عکساش رو بزار رلم براش تنگ شده
نفیسه
پاسخ
ممنون خاله جون چشم حتما
pani
6 اردیبهشت 93 12:59
سلام نفیسه جون مبارک باشه قدمش انگار قبلا گفته بودی 27 دنیا میاد از من زدی جلو منم نینیم همون 25 دنیا اومد الهی قربونش برم
باران
6 اردیبهشت 93 16:30
فری مامان
8 اردیبهشت 93 16:31
سلام عزیزم خیلی خیلی مبارکه
انسیه
10 اردیبهشت 93 12:23
خوندم خون آورده بالا انقدر محکم زدم به صورتم خداروشکر که چیزی نبوده
نفیسه
پاسخ
ای جونم عزیزم اون لحظه به منم خیلی سخت گذشت
مامان الینا جونی
17 اردیبهشت 93 11:03
عجب اتفاقاتی رو پشت سر گذاشتی عزیزم انشاا... که روزهای خوب وشیرینی رو در کنار هم تجربه کنید