از دنیا اومدنت تا 11روزگی
به نام خداوندبخشنده
سلام پسر قشنگم
باتو روزها مثل باد میگذره اما خیلی قشنگ و شیرین
تا 7 روزگیت بیرون نرفتم الان که فکر میکنم میبینم چطوری طاقت آوردم آخه اگه یک روز بیرون نرم دق
میکنم .
اما باتو شب و روزم رو فراموش کردم چه برسه به ایام هفته
واما
روز اول رو باهم در بیمارستان گذروندیم .
و از روز دوم تا 10 روزگیت خونه مامان جون بودیم.
هرروز مهمون ها میومدن که شما رو ببینن .
روز پنجم هم (بابا,مامان جون,باباجون و عزیز جون)برای ختنه بردنت .
البته شما اذیت نکردی و مثل یک مرد طاقت آوردی و من برای ختنه اصلا اذیت نشدم البته چون مامانم
کنارم بود فقط هر بار که گریه میکردی منم دیونه میشدم.
و اما روز ششم شیرت دادم و خوابوندمت رو تخت اومدم ناهار بخورم ,خاله نیلوفر کنارت بود و با یک
حالت شکه گفت:داره خون بالا میاره
من فکر کردم اشتباه میکنه اومدم دیدم ملافت به اندازه یک کف دست پر خونه و از دهنت خون قرمز قرمز
تازه داره میاد دیگه هیچی نفهمیدم تو سر زنان مامانم رو خبر کردم .مامان جون هم داشت نماز میخوند
نمازش رو شکست و به سمت تو اومد و بلندت کرد تو هم آروم داشتی سک سکه میکردی.
به بابا تلفن کردم و با جیغ گفتم:محمد بیا!!!!!!
دیدم تلفن قطع شد !
دوباره گرفتم که بابا گفت: بیایییییین پایییییییین
یک مسافت یک ربع رو بابا به 2دقیقه اومد بود.
نشستیم تو ماشین و من نفهمیدم با اون بخیه ها چه طوری تو مطب پله ها رو میرفتم و میدویدم
تو هم بغل مامان جون آروم بودی
خلاصه که رفتیم پیش دکتر گفت هیچی نیست و مال --------- خودم بوده که زخم شده و شما هم
میخوردی!!!
و روز هفتم که جمعه بود به دعوت مامان جون (به مناسبت تولد باباجون )رفتیم شاندیز خیلی خوش
گذشت واقعا حال داد .
روز دهم هم مامان جون بردنت حمام مثل این که شما خیلی حمام دوست داشتی چون اذیت نکردی
و شب هم برای اولین بار اومدیم خونه خودمون سه تایی باهم خوابیدیم .
و اما روز یازدهم بردیمت حرم تا اذان برات بگن
رفتیم قسمتی از حرم که خطبه عقد میخونن(دارالحجه) اما خلوت بود تنها یک خادم بود که بابا ازش
پرسید اینجا کسی نیست؟
آقا خادم هم گفت باید برین بالا
منم چون حساس بودم که حتما یک انسان خوب تو گوشت اذون بگه
هنوز داشتم از خدا میخواستم که خودش یکی رو بزاره پیشمون که دیدم یک حاج آقا (شیخ) سید وارد
شد با خودم گفتم همینه!!!!
ازش خواستیم تا برات اذون بگه
حاج آقا هم شروع کرد به اذان و اقامه و دعا و آیه در گوش شما گفتن که موقع اذان گفتن وقتی گفت:
محمدا رسول ا...
شما یک لبخند خیلی قشنگ زدی. واقعا لحظه قشنگی بود.
این هم تمام اتفاقات مهم شما تا به امروز.
2/2/93